شهید محمّدعلی خرّمی

زندگی نامه و عکس های شهید محمّدعلی خرمی

شهید محمّدعلی خرّمی

زندگی نامه و عکس های شهید محمّدعلی خرمی

زندگی نامه شهید محمّدعلی خرّمی

بسمه تعالی

کجایید ای شهیدان خدایی                                             بلاجویان دشت کربلایی   

 

هرگز نمی میرد شهید پهنه عشق             عاشق نباشد هر که می ترسد ز میدان

 خدایت را با دیده بصیرت چگونه دیدی، که عاشقش شدی و چه کردی که خدا عاشقت شد و به حضورت پذیرفت و قطرات اشکت را پای کدام بذر ریختی که لاله شهادت را با این سرعت و به این زودی بارور کردی؟      

علی جان، ای به جان گرفته جریان الهی،تو آب دیده  و خون دلت را درکدامین بازار فروختی  که نقد شهادت خریدی، و در کدامین باغ و گلزار به گشت و گذار پرداختی که بذر وجودت اینگونه وصف ناپذیر شکوفا شد؟                                                                        

ای اسوه دلهای ما، در زیارت عاشورای امام حسین(ع) چه گفتی که زود کربلایی شدی؟   من و ما را با تیغ تیز کدام محبت ذبح کردی که او شدی، نمی دانم اسماعیل را در آستان معبود قربانی کردی ......یا که خود اسماعیل بودی که جان بر کف به کوی دوست  شتافتی تا فدای محبت شوی؟                                                                                     

بلند باد نامت، بزرگ باد حماسه هایت و جاودانه بادا یادت؛ هنوز زمزمه داودیت در گوشمان و در فضا طنین افکن است.
  
شهید عزیز گمنام، علی جان، ای سبک بال عاشق و ای پرنده خدایی تو بر بال سپید کدام ملک نشستی که بی امان و شتابان به سوی معبود شتافتی


علی جان، جریان خون کدام شهید را در وجودت احساس کردی که رگهایت را تحمّل آن خون نبود؟

تو نام پاکت را برلوح کدام پیامبر دیدی که بر "براق"شهادت نشستی و از ماندن توان تحمّل راگرفتی.                      

عزیزم، کدام شب امام عصر را زیارت کردی و بر ما داستان آن دیدار را نگفتی؟                                            


علی جان، شهید گمنام ، زبان حال مادرت این است، آن لحظه که ترکش های کینه توزانه کافران درخونت غلطاند و سجده خونین به جای می آوردی و مهدی را صدا می زدی کی سرت بر زانو گرفت و نوازشت نمود؟ مگر نه این است که در موقع وصل و دیدار مهدی فاطمه سرت را به زانو گرفت و شوقت را به رفتن افزود و بی قرار، مقربت کرد.  علی جان:آنگاه که یوسف وار به قعر چاه افتادی چه کسی دستت گرفت و سالم از درون آب به خشکی کنار چاه بردت، و چه گفت که وقتی بیرونت آوردند در عالم دیگر بودی و بر ما نگفتی، علی جان تو را چه شده و چه پیامی بود که سراسیمه از جبهه به سوی مرقد مطهّرمولایت علی ابن موسی الرّضا شتافتی با مادرت و برادرت، و پس از ادای دین بی درنگ به سوی میدان تاختی و دیگر برنگشتی و حدیث آن برما نگفتی، مگرنه این است که مولایت در خواب به حضورت پذیرفت. سؤال هایم را بی جواب نگذار البتّه جواب ها روشن است میدانم که چه گفتی و چه خواندی و چه دیدی، کجا رفتی و در کجا هستی.   تو رفتی و ما را لیاقت رفتن نبود، آخر عاشق کجا وعاشق نما کجا، شنیدن کجا و دیدن کجا. برچه اصرارت بود که هشت ماه قبل از شهادت،آن عارف گمنام همدردت باشد و عهد بستید و آن جریان الهی را برما نگفتید!؟دوستان و هم رزمانت نقل می کردند در دعاهای کمیلی که با هم می خواندیم در اشک هایش نشانه عشق بود و در شوقش نشانه شهادت.   


جای خالیت درسحرگاهان و قطرات اشک و زمزمه نیمه شبانت همه آیه ای بودند شهید نما. ای عارف مسلح و ای علی، علی گونه، تو به فرموده مولایت بصیرت خود را بر سلاحت نشاندی و با توپت باطل را نشانه می رفتی، اگر چه موشکهای کینه، کینه توزان بعثی سر و سینه ات را شکافت اما از نجوای شبانگاهیت در جبهه و ناله های تکان دهنده ات در گلزار شهدا و از کفهای پینه بسته ات در یاری به محرومان و مستمندان و از سخاوت و مظلومیت و....معلوم بود که مسافری و مهاجر؛ از شوق شب حمله پیدا بود که شهیدی.آنگاه که دعا تمام می شد و همه می رفتند،ولی تو همچنان می ماندی و گریه می کردی و منتظر امضا بودی؛ توشهادت طلب بودی، اما ما را نه درک بود و نه سعادت.هرچه خواستم قلم به دست گیرم نتوانستم، به خاطر شفاعت است. به یاد آر هنگام عهد را که بغلم کردی و چرخاندی، ای زنده نام جاوید،اربعینت اربعین حسین(ع) است، اربعین علی اکبرهاست. زیرا اربعین شهدا ویاد شهید تعلیم چگونه زیستن و چگونه مردن است. ما نام مقدس و یاد معطر شهدا را بر برگ های درختان خواهیم نوشت و حماسه هایشان را در دفتر روزگار ثبت خواهیم کرد. با تداوم راهشان و با قطره قطره خونمان، هر خانه ای مزار شما و هر دلی گور سرخ شهید است.شما شهیدان احیای مرزوق درگاه خداوند هستید؛ پس گوارایتان باد شهد شهادت.  ای جاودانه نام، ای برادرجان علی،آری چه خوش است دست از جان شستن و دنیا را سه طلاقه کردن و با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.سخن گفتن با کسانی که به لقای پروردگارشان دل بسته اند و مصداق بارز رجالٌ صدقوا شده اند بس مشکل است.اینان و ما ینتظر بودند؛ اینان انتظار لقای محبوب را آن هم بی صبرانه و عجولانه گرفتند که هیچکس در این مسابقه به آنها نمی رسد. به قول امام عزیز آنها ره هشتاد ساله رایک شبه می پیمایند. آری سخن گفتن از مجاهدین فی سبیل الله با آن ها که از همه چیز خود برای نصرت اسلام عزیز می گذرند، بس مشکل است و چگونه از کسانی که عند ربّهم یرزقون هستند و در ملکوت اعلی سیر می کنند.سخن بگوییم که کلمات گنجایش وصف آن ها را ندارد با این بیان بس ضعیف و ناقص چگونه خصوصیات شهید عزیزمان محمّدعلی را بر روی کاغذ آوریم، زیرا که او مخفی بود و خیلی غریبانه زیست و مخفیانه با محبوب ارتباط داشت. ما او را نشناختیم، همه دوستان و آشنایان نیز می گویند نه تنها او را، بلکه هیچ یک از شهیدان و مقام آن ها را نشناختیم؛ باید توبه کنیم که قدر تورا ندانستیم و مقاومت را در دنیا ارج ننهادیم تا چه رسد بر این که خدای ناکرده آنها را آزرده باشیم که ای وای بر ما.....                                                                                               


شهید محمّدعلی خرّمی در بیستم خرداد ماه سال 1344در یک خانواده مذهبی کشاورز و زحمتکش پا به عرصه جهان گذاشت. و پس از طی دوران طفولیت وارد دبستان شد.برای تحصیل از همان ابتدای کودکی بچه ای مؤدب و سنگین و با وقار وخیلی کم رو بود.با اسلام واحکام اسلامی خو گرفت و علاقه زیادی به فرایض دینی و مسجد داشت.از همان ابتدا خیلی زحمتکش بود و حتی قبل از ورود به دبستان کار می کرد و در امر کشاورزی کمک کار پدرش بود و به همین خاطر دست های او همیشه پینه بسته و صورت ولب هایش خشکیده و کبود بود امّا تبسّم و چهره خندانش طراوت خاصّی به لب های خشکیده اش می داد که شاید خاطره این چهره باتبسّم و برخورد عالی و روی خوش در اذهان همه دوستان وآشنایان  باشد.


علی تا کلاس دوم متوسطه را در دبیرستان آیت الله کاشانی ادامه تحصیل داد و علی رقم کار و فعّالیت زیاد هر سال یکضرب با معدل خوب قبول می شد؛درضمن کلاس دوم ناگهان به خاطر مسایلی که در کلاس روح بزرگش را آزرده بود ترک تحصیل کرد و بعد از ده بیست روزی بالاخره تصمیم گرفت در دبیرستان شبانه ادامه تحصیل دهد،می گفت می خواهم روزها کار کنم و شب ها درس بخوانم.چون لحظه ای آرام نداشت در کارهای خیر پیش قدم بود و با کمال میل پذیرای در خواست های مردم بود و از کمک کردن به مردم لذت می برد. مدّت چند سال با تراکتوری که دستش بود برای مردم خصوصاً مستمندان کار می کرد. و هیچگاه از کسی طلب خواهی نمی کرد اصلاً فکر پول و مادّیات نبود. دلیلش این که اگر برای پول و آینده کار می کرد می بایست پس از چند سال کار با تراکتور پول زیادی داشته باشد ولیکن از اندوخته دنیا فقط یک رادیو ضبط داشت.بعد ازشهادتش مردم از گوشه وکنار شهر وحتی از روستاهای اطراف این مطالب را برای خانواده اش می گویند حتی فردی نقل می کرد که چون بضاعت خوبی نداشتم تمام خاک وشن و ماسه و مصالح ساختمانم را علی همچون مقتدایش علی(ع) شبانه برایم حمل می کرد و حتی او یکبار هم روز نیامدآنجا.که همسایگانم از این کار در تعجب بودند و آخرهم بعضی ها متوجّه نشدند که چه کسی اینچنین به داد من می رسید.در امور خیریه عمومی،در ساختن جاده ها وپل ها و خصوصاً  مساجد مواظب بود،هر کجا می خواهد باشد.شهر یا روستا می رفت و کمک می کرد و مصالح حمل و نقل می نمود.ازاین گونه و نمونه ها از صحرا و بیابان زیاد نقل شده است.......        


آری علی عارفی بود زحمتکش و به خاطر راحتی دوستانش هر سختی را بر خود هموار می نمود.یکی از همرزمانش می گفت: من غصّه می خورم که مردم،علی را به عنوان یک آدم عادی نگاه می کنند؛به خصوص که گاهی روی تراکتور هم می نشیند، ولیکن او یک آدم معمولی نبود،یک عارف عجیبی بود ناشناخته.....اودر ظاهر چهره ای خندان داشت و با این که دردمند و دردآشنا بود غم ها و دردهایش را در قلب نگه  می داشت و ظاهر نمی ساخت؛زیرا مؤمن باید اینچنین باشد.خیلی ساکت و لب خاموش و محجوب و متبسّم بود.فوق العاده گیش در صبر و تواضع و فروتنی و مهربانی و وقار و نجابت زبانزد است و هرکس خاطره ای از این صفات نقل می کند.علی خیلی مهربان و با محبّت بود؛ به ویژه نسبت به کودکان. همیشه صله رحم می کرد. وقتی به دیدن دوستانش می رفت،حتماً هدیه ای می برد.رحم و سخاوتش انسان را به یاد مولا علی می انداخت،درعین حال اهل ریا و تظاهر نبود و فطرت و سرشتش همه اخلاص و پاکی بود.حتی یکبار هم نگفت من چه کار کردم، با این که فقط برای رضای خدا بود.خودش در وصیت نامه اش می گوید: من یکبار هم نتوانستم در جمع بگویم کارهایم برای رضای خداست.در خانه اگر بستگانش حتی یک لیوان آب به دستش می دادند،خودش را شرمنده می دانست و عذرخواهی می کرد.علاقه او به دعا و نماز اوّل وقت و شرکت در مجالس عزاداری ائمه اطهار نشانه قلب پر عطوفت او نسبت به اهل بیت بود.هر وقت در خانه بود بدون استثنا نوار نوحه و مصیبت از مداحان مختلف گوش می داد و طوری در خودش فرومی رفت که ما را قدرت درک آن نبود. برای توسّل و ارتباط با معشوقش شب های چهارشنبه با دوستانش به مسجد جمکران می رفت.دوبار که من با او بودم،به محض اینکه می رسیدیم آنجا گمش می کردیم و تا وقتی می خواستیم برگردیم نمی دانم کجا درجمع عاشقان و در گوشه ای تاریک مشغول راز و نیاز می شد.شهید محمدعلی همگام با مردم در تظاهرات و فعّالیت های گروهی قبل از انقلاب فعّالانه شرکت می نمود و در پخش اعلامیه ها و کارهای دیگر نقش بزرگی داشت.بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم عضو بسیج شد و پس از تأسیس پایگاه شهید رجایی یکی از فعّالترین و خوبان اعضای این پایگاه بود.در این مدت عمر کوتاهش خداوند از جریان سه خطرخیلی بزرگ محفوظش نگاه داشتو گلچین و ذخیره اش نمود برای چنان روزی چون نه تنها او بلکه همه شهدا از خود خدایند.           


این سه خطر بزرگ یکی اینکه در کودکی از پشت بامی به ارتفاع چهارمترپایین افتاد و قطره ای خون از بدنش نریخت.دوم،درسن ده سالگی که کلاس چهارم ابتدایی بود،یک روز درچاه قدیمی واقع در جنب نجاری آقای غفّاری به ارتفاع چهارده مترافتاد.قعراین چاه، وحشتناک و خیلی وسیع بود به طوری که قسمتی ازآن گودالی ازآب و یک طرف آن خشکی، ودرضمن یک سنگ بزرگ مخصوص عصارخانه های قدیمی در ته این چاه بود.این بار هم به خواست معشوقش قطره ای خون از بدن مطهّرش نچکید وهمچون شیشه در کنار سنگ سالمش نگه داشت.خودش می گفت:وقتی به داخل آب فرورفتم فوراً یک آقایی بغلم گرفت و روی خشکی گذاشتم، و گفت نترس. و سومین خطر درسن هفده سالگی،یعنی شب 19ماه رمضان سال62 با یک ماشین سواری با سرعت زیاد در پیچ جهاد با دو تیربرق و یک تیر تلفن تصادف عجیبی نمود، به طوری که ماشین در هم پیچیده شد.وبااینکه او و برادر کوچکش و سه بچه دیگرزیرده سال را از لابه لای قطعات و شیشه خرده ها بیرون آوردند، بازهم صاحبش متاع خودش را سالم نگه داشت.                                                                                         


 گر نگه دار من آنست که من می دانم                                                               شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد


بالاخره او همان سال که کلاس دوم بود، برای اوّلین بار به مدت سه ماه با بسیجیان عازم جبهه شد.یکی از دوستان نقل می کرد:محمدعلی آنقدر زرنگ و صادق بود که مسئولیّت تدارکات واحد مربوطه را به او محوّل کرده بودند و فعالیّت او از همه اعضای واحد چشمگیرتر بود و همیشه از ساعت 5/4صبح تا   5/11شب تنها اورا میان بچه ها درحال حرکت و جنب و جوش می دیدیم.بسیار مهربان بود و مرتب به دوستان وهمشهری ها سرمی زد و مشکلات آن ها را مرتفع می نمود.درنامه هایش همیشه دعا به جان امام عزیز و رزمندگان می نمود و آیات قرآن و پند و اندرز و حدیث می نوشت و گاهی از شهادت می نوشت و می گفت:اگر لیاقت شهادت نصیبم شد باید افتخار کنید و همیشه اسلام را یاری کنید.وقتی که برگشت عجیب تغییرکرده، اخلاق و رفتار خوبش خوبتر شده بود،فعّالیت های روزمره و کار در بسیج و پایگاه را از سر گرفت..شبها اصلاًدر منزل نبود.درپایگاه و بعضی نیمه شب ها دوستان، وی را در میعادگاهش گلزار شهدا می یافتند.                                     


 همیشه هوای جبهه بسر داشت ، سرانجام در تاریخ 24/7/1364 باجمعی از دوستان واعضای پایگاه شهید رجائی به سوی میدان نبرد اعزام شد .سرلوحه کار عملیاتی خود را با حضور در گردان امام رضا (ع) شروع کرد وسپس در واحد توپخانه 122 میلیمتری لشکر مقدس امام حسین (ع) مشغول بکار گردید. پس از یک سال فعالیت در این واحد دوستان از فرمانده ایشان جهت انتقالی او به واحد دیگری خواهش کردند ،درجواب گفتند :شما هر خواهشی دارید انجام میدهم بغیر از این، زیرا که خرمی امید همه است هر کس کاری دارد ایشان با جان و دل قبول می کند و تا پایان همه را انجام می دهد. هنگامی که برادران توپخانه نگاهشان به دیده پراز اخلاص و عرفانی این عزیز می افتد گویی روحیه تازه ای می گیرند آخر او تا پنج ماه که در توپ خانه بود کسی نمی دانست سرباز است همه فکر می کردند  پاسدار یا بسیجی است. و اکنون که چهل روز از شهادت وی می گذرد و هم رزمانش به مرخصی آمده اند می گویند، به خدا قسم بعد از شهادت محمّدعلی تا به حال خیلی از کارهای واحد به زمین مانده و بچّه های توپخانه را سردرگم کرده، چرا که سه نفری هم کار آن یک نفر را نمی توانند انجام بدهند.همچنین می گویند شهید عزیزمان براثر سخت   کوشی هایش در منطقه عملیاتی به وی پیشنهاد زیارت بی بی زینب در سوریه را دادند،اما او به خاطر اخلاص و ایثار بیش از حدی که در وجودش بود در جواب می گوید نه،من نمی روم به شخص دیگری که مستحق تر است بگویید برود و با زبان متین برای اولین بار گفت من سرباز هستم و اصلاً حق من نیست.آنقدر ایثار و فداکاری داشت که کار چندنفر را یک نفری انجام می داد و کمک طلب نمی کرد کارهای تدارکات و تأمین مهمات و جابه جایی توپ ها را انجام می داد و چنان دلاوری بود که هم رزمانش را خواب می کرد و اکثر شبها در منطقه بیدار می ماند و ضمن عبادت و نماز شب،پشت توپ قرار گرفته و منتظر شنیدن خبر برای شلیک گلوله توپ بر قلب دشمن بود.شهید خرّمی در عملیات خیبر،والفجر6،والفجر8شرکت داشت و نهایتاًدر عملیات کربلای4 به آرزوی دیرینه اش رسید.همسنگرانش می گویند چهار روز بعد از عملیات والفجر8 به دیدار علی رفتیم و با دیدنش اصلاً باور نکردیم که او محمّد علی خرمی است زیرا که او شیمیایی شده و چهره و تمام بدنش سیاه شده بود.با اصرار فراوان و سؤالات متعدد که از او می پرسیدم در مورد اینکه چه شده که بدنت این قدر فرسوده و سیاه شده؟و چرا دستت را به پایت گرفتی؟ اول که اقرار نمی کرد،بهد از مدتی آهسته و آرام و سربه زیر گفت که من شیمیایی شده ام و پایم ترکش خورده است.این مطلب راخانواده اش ماه های بعد و آن هم از دیگران فهمیدند.در جبهه با وجود کارهای زیادی که داشت صله رحم از دوستان و رزمندگان را فراموش نمی کرد و در رفع حاجات آنها در حد توان می کوشید.و از هر چه که خود داشت به دیگران می بخشید و رادیویی را که در مسابقه احکام جایزه گرفته بود،به یکی دیگر از رزمندگان هدیه داد.           


هنگام سحر هرگاه از خواب بیدار می شدیم،رختخواب علی را خالی مشاهده می کردیم که جهت نماز شب و ارتباط با خدا به خلوتگاه رفته بود.وقتی که مرخصی می آمد،تمام لباس هایش را عوض می کرد تا کسی متوجه نشود که جبهه بوده.بعد از عملیات والفجر8 که ایشان به مرخصی آمد ،حدود دو ماه به عنوان معاونت پایگاه شهید رجائی منصوب شد و در طول این مأموریت چنان فعّالیت می کرد که فرمانده پایگاه می گفت من که مسئول بودم،از زحمات شبانه روزی او خجالت می کشیدم.تا پاسی از شب بیدار بود و نگهبانی می داد و یا با نیروهای دیگر به گشت می رفت و هیچ ابائی نداشت.روز با اینکه می بایست استراحت کند،باز تمام کارهای پایگاه را انجام می داد.در هفته دوشبانه روز استراحت داشت ولی هیچ شبی از پایگاه بیرون نمی رفت و اگر سه هفته یک بار هم می رفت،صبح که برمی گشت ناراحت بود.گویی در وجود همه نیروهای پایگاه بود  و باتمام وجود آن ها را دوست می داشت ودر کارهای شخصی نیز به آن ها کمک می کرد.وقتی برای مأموریتی داخل شهر می رفت،موقع برگشت،چهره ای گرفته و ناراحت داشت.می گفت چرا بعضی ها با لباس های مفتضح و رفتار ناجور به خیابان ها می آیند،نمی دانم جواب خون شهدا را چه می خواهند بدهند و با اضطراب می گفت دوست ندارم در شهر بمانم،می خواهم به جبهه بروم و سرانجام هم به جبهه برگشت. همرزم دیگرش می گوید یک شب قبل از عملیات کربلای4 با او برخورد کردم وقتی با او دست دادم،گویی بدنش 100 درجه حرارت داشت و از حجم زیاد کار آثار خستگی را در چهره و جسم زجرکشیده اش دیدم.سؤال کردم علی جان،چرا چهره ات اینگونه و دست هایت اینقدر آتشین و زخم شده است؟با تبسّم همیشگی و صدای متین گفت چیزی نیست،اصرار فراوان کردم،گفت این شب پنجم است که فرصت خوابیدن نداشتم(که البته شب بعدش به شهادت رسید) آری او برای موفقیت عملیات،خسته بودن را وظیفه می دانست.فرمانده اش می گفت هر وقت علی را می دیدم می گفت مرا بیکار نگذارید که مسئولید و ما هم سخت ترین کار ها را به علی ارجاع می دادیم و او هم به خوبی از عهده آن بر می آمد.مسئله دیگری که هیچکس باور نمی کرد و نتوانست وی را بشناسد این بود که شهادتش واقعاً غیر منتظره بود و آثار شهادت در ظاهر او نمایان نبود؛امّا در باطن آنچنان ظهور کرده بود که ما ینتظر شده بود تا روز موعود فرا برسد.اکثراً تسبیح به دست داشت، و زیر لب ذکر خدا می گفت و چهره برافروخته اش که ناشی از کار و زحمت فراوان بود حکایت از اخلاص زیاد او داشت و درسی بود برای ما.آری او اینچنین درجبهه به آرزویش رسید، انتخاب شد و گلچین گردید، سرشار از نور و ایمان و با آرامش خیال  به خاطرانجام وظیفه، نسبت به اسلام و رهبری و امّت اسلامی و مملکت امام زمان (عج) بود.                                                                         

علی جان،شهیدم،همسنگرم،رفتن و جای خالی تو برای ما باور کردنی نیست. تو خون دادی و ما باید پیام خون بدهیم.قسم به خون پاک تو و تمامی شهیدان، ما تا آخر یاور امام خواهیم بود و سلاحت را برزمین نخواهیم گذاشت سلام ما عقب مانده گان را به مولایمان حسین(ع) ابلاغ نما. روحت شاد و یادت جاودانه باد.


السلام علیک یا اباعبدالله و علی ارواح الّتی حلت بفنائک

 



 



نظرات 2 + ارسال نظر
MAK یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:35 ب.ظ http://khorami76.blogsky.com

good

ehsan جمعه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:07 ب.ظ

دمتون گرم.
برادر عکسای بیشتری از شهید خرمی میتونی برام بفرستی؟

پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند
اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند....
سید مرتضی آوینی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد